ابزارهاى معرفت در انسان چیست؟
اگر معلومات و شناخت هاى خود را با دقت ریشه یابى کنیم، خواهیم دید که تمام معارف ما یا از طریق حواس حاصل مى شود یا از طریق عقل و یا از طریق قلب.
بنا بر این، مى توان گفت که حس و عقل و قلب، هم راه هاى شناخت هستند ؛ زیرا انسان از این راه ها با هستى آشنا مى شود. و هم ابزار شناخت هستند، چون انسان با این ابزارها، هستى را کشف مى کند. همچنین مى توان گفت این سه منبع شناخت در انسان وجود دارند ؛ زیرا منبع به معناى مرکز و محلّ جوشش است و حس و عقل و قلب ـ چنان که توضیح خواهیم داد ـ محلّ جوشش شناخت ها و آگاهى هاى انسان اند.
به تعبیر ساده تر، در وجود انسان سه دریچه براى شناخت وجود دارد که انسان با گشودن هر یک به شناخت ها و آگاهى هاى ویژه اى دست مى یابد. نام دریچه نخست حس، نام دریچه دوم، عقل و نام دریچه سوم، قلب است. مثالى مى آوریم:
فرض کنید در صحراى پهناورى هستید. در این صحرا اتاقى وجود دارد و شما در آن اتاق قرار دارید. این اتاق، پنج روزنه، یک در کوچک و یک در بزرگ دارد. اگر روزنه ها باز شود، شما بخش کوچکى از صحرا را مشاهده مى کنید، و اگر در کوچک باز شود، فضاى بیشترى را ملاحظه خواهید کرد، و اگر در بزرگ باز شود، دید بیشترى خواهید داشت.
آن روزنه ها، حواس پنجگانه است، آن درِ کوچک، عقل است و آن در بزرگ، قلب.
کسى که از روزنه هاى حواسّ پنجگانه مى خواهد به هستى نظر کند، مانند همان کسى است که در آن اتاق، از آن روزنه هاى کوچک، مى خواهد صحراى پهناور را مشاهده کند، که جز فضاى بسیار محدود و اندکى از صحراى بى کران هستى را نخواهد دید، و تنها آن مقدار از هستى را مى بیند و مى شناسد که این روزنه ها به او اجازه مى دهد؛ ولى ماوراى روزنه محسوسات براى او قابل شناخت نیست.
و کسى که از دریچه عقل به صحراى بى پایان هستى مى نگرد، مانند آن شخص است که از در کوچک اتاق صحرا را مشاهده مى کند. گرچه افق دید او وسیع تر از شخص اوّل است و ماوراى محسوسات براى او قابل شناسایى است، ولى در هر حال، شناخت او از هستى منحصر است به آنچه در برابر دریچه عقل او قرار دارد و ماوراى این دریچه براى او قابل شناسایى نیست.
و کسى که از دریچه قلب به صحراى بى نهایت هستى مى نگرد، مانند آن کسى است که در برابر در بزرگ اتاق ـ که مشرف به بخش وسیعى از بیابان است ـ، ایستاده است. وى هر چند همه بیابان بى پایان هستى را نمى تواند ببیند، ولى بیشترین شناخت را از آن دارد و فضاى دید او قابل مقایسه با فضاى دید شخص اوّل و دوم نیست.
دریچه هاى اتاق، نه با هم ارتباطى دارند و نه با کسى که از این دریچه ها به فضاى خارج مى نگرد؛ ولى دریچه هاى شناخت، هم با یکدیگر ارتباط دارند و هم با انسان ؛ بلکه در واقع چیزى جدا از حقیقت انسان نیستند.
بنا بر این، ما مى خواهیم اثبات کنیم که در وجود انسان، سه مرکز براى شناخت وجود دارد و تفاوت نمى کند که ما این مراکز را منابع شناخت یا دریچه هاى شناخت یا ابزار شناخت و یا راه هاى شناخت بنامیم.
بحث را از نخستین منبع شناخت، یعنى روزنه هاى حس، آغاز مى کنیم.
روزنه هاى حس
حواس پنجگانه، روزنه هایى هستند که ابتدایى ترین و سطحى ترین شناخت ها از هستى را براى انسان ایجاد مى کنند. چنانچه هر یک از این روزنه ها مسدود شود، شناخت ویژه آن از انسان سلب مى گردد. سخن معروفى است که «من فقد حِسّا فقد علما» ؛ یعنى کسى که حسّى را از دست دهد، علمى را از دست داده است. مثلاً اگر کسى چشم نداشته باشد و کور مادرزاد باشد، علوم و ادراکات و شناخت هایى را که ویژه حس بینایى است، نمى تواند داشته باشد. او نمى تواند دریابد «رنگ» یعنى چه ؟ و زیبایى و زشتى چه مفهومى دارد ؟ و نیز کسى که از آغار تولد حسّ شنوایى ندارد، مفهوم آوازها و صداهاى زیبا و زشت را نمى تواند درک کند. همچنین کسى که فاقد حس شامّه است بوها براى او نامفهوم است. و کسى که فاقد حس ذائقه است مزه ها براى او معنا ندارد. و بالاخره کسى که حس لامسه ندارد تفاوتى میان نرمى و زبرى نمى تواند بگذارد.
منبع عقل
دومین منبع شناخت در وجود انسان عقل است. عقل دریچه اى است که انسان از طریق آن با فضاى گسترده تر و عمیق ترى از فضاى حسى آشنا مى شود.
در بررسى این منبع به دو پرسش باید پاسخ گفت:
پرسش اول این که: عقل چیست و چگونه تعریف مى شود؟
پرسش دوم این که: شناخت هاى عقلى چیست و کدام شناخت از طریق عقل براى انسان حاصل مى شود؟
عقل چیست؟
به این پرسش دو پاسخ مى توان داد:
پاسخ اول این که: هر کس عاقل است مى داند که عقل چیست، هر چند نتواند آن را به زبان علمى تعریف کند.
در بسیارى از موارد انسان چیزى را مى داند، ولى تعریفش را به زبان علمى نمى داند. شما از هر کس بپرسید که آیا مى داند «نور» چیست، مى گوید: «آرى ! مگر مى شود کسى نور و روشنایى را نشناسد ؟!» ؛ ولى اگر بخواهید که نور را به زبان علمى تعریف کنند، جز افراد معدودى نمى توانند.
از هر کس بپرسید که: مى دانى «آب» یعنى چه؟ مى گوید: «آرى ! مگر مى شود کسى مفهوم آب را نداند؟!» ؛ ولى اگر به او بگویید آب را تعریف کن، تنها افراد خاصى مى توانند آب و ترکیبات آن را تعریف کنند.
در مورد تعریف عقل نیز مسئله همین طور است. هر عاقلى، عقل را مى شناسد، هر چند تعریف آن را به زبان علمى نداند. آرى آن کس که عاقل نیست، نه مفهوم عقل را مى داند و نه تعریف آن را.
مى گویند: دیوانه اى بر لب جویى خوابیده بود و با دهان از آب جوى مى خورد. یکى به او گفت که خوابیده از جوى آب مخور که عقلت کم مى شود!
دیوانه برخاست و گفت: اول به من بگو که عقل چیست؟!
تعریف عقل
و اما تعریف عقل به زبان علمى ؛ در این مورد لازم است حوصله بیشترى داشت و این مسئله را با تأمل و ژرف نگرى مورد مطالعه قرار داد.
عقل عبارت است از مرکز فکر و اندیشه، و از ویژگى هاى آن، ترکیب، تجزیه، تجرید، انتزاع، تعمیم و تعمیق مفاهیم ذهنى است.
تعریف عقل، با این فشردگى، کمى براى ذهن سنگین است. لذا این تعریف را باز مى کنیم تا درک آن ساده و آسان گردد.
مرکز اندیشه
هر کس در وجود خود مرکز و جایگاهى را احساس مى کند که مجموعه تفکرات (اندیشه هاى) او در آن جایگاه تولید مى شود. این مرکز، ذهن یا عقل نامیده مى شود، و شما مى توانید هر نام دیگرى را براى آن انتخاب کنید.
بنا بر این در مبحث شناخت، هر جا واژه «عقل» را به کار مى بریم، مقصودمان مرکز شعور و شناخت هاى انسان است ؛ البته نه مطلق شناخت ها، بلکه شناخت هایى که از طریق تفکر (اندیشیدن) براى انسان حاصل مى شود.
اندیشه چیست؟
تفکر و یا اندیشه عبارت از کار و مسؤولیتى است که در نظام آفرینش به عهده «عقل» نهاده شده است. این کار و مسئولیت را تحت عنوان «وظایف عقل»، مورد بررسى قرار مى دهیم. با تبیین وظایف عقل، پاسخ دومین پرسشى که در آغاز این بحث مطرح شد (یعنى پرسش از انواع شناخت هاى عقلى) نیز معلوم مى شود.
وظایف عقل
این وظایف، عبارت اند از: ترکیب، تجزیه، تجرید، انتزاع، تعمیم و تعمیق مفاهیم ذهنى.
این وظایف را به طور جداگانه تشریح مى کنیم:
ترکیب مفاهیم حسّى
یکى از وظایف عقل، ترکیب مفاهیم حسّى است ؛ یعنى عقل، مفاهیمى را که به وسیله حس به مرکز ذهن منتقل مى شود، با هم ترکیب مى کند و از ترکیب و به هم پیوستن آنها مفهوم جدیدى مى سازد که از راه حس، به ذهن، منتقل نشده است.
به سخن دیگر، یکى از کارهاى عقل، این است که با آمیختن شناخت هاى حسّى، شناخت هاى ذهنى و عقلى مى سازد.
شما کوه دماوند را مى بینید و طلا را هم مشاهده مى کنید. حسّ بینایى، مفهوم کوه دماوند و مفهوم طلا را به مرکز ذهن، منتقل مى کند. پس از انتقال این دو مفهوم به ذهن، ذهن، شروع به فعالیت مى کند و مفهوم سومى تولید مى نماید به نام «کوه طلا» که این مفهوم، از طریق حس به ذهن، منتقل نگردیده ؛ بلکه محصول خود ذهن و مرکز شعور و ادراک انسان است.
تولیدِ مفهومِ سوم، کار عقل است، نه کار حس. کار حس فقط انتقال مفاهیم خارج از ذهن به داخل ذهن است: چشم، تصاویر اشیا را به ذهن منتقل مى کند. گوش، مفهوم صداها را به ذهن مى رساند؛ و همچنین سایر حواس پنجگانه.
بنا بر این کار حس، شبیه کار دوربین عکاسى است که فقط مى تواند تصاویر موجودات خارج را به داخل دوربین منتقل و بر روى فیلم منعکس کند. ولى آمیختن این تصاویر و ساختن تصویر جدید، از عهده حس ساخته نیست، بلکه ذهن و عقل است که قدرت ترکیب و آمیختن این تصاویر و ساختن تصویر و مفهوم جدید را داراست.
تجزیه مفاهیم حسّى
یکى دیگر از کارها و وظایف عقل، تجزیه مفاهیم حسى است ؛ یعنى ذهن مى تواند مفاهیمى را که از طریق حواس به صورت مرکب به آن منتقل شده است، تجزیه کند و با جداسازى اجزاى آن مفاهیم، شناخت هاى جدیدى تولید نماید که از راه حس به ذهن منتقل نشده است.
تلویزیونى که در اطاق شماست یک مجموعه مرکب از اجزاى مختلف است. شما تلویزیون را مى بینید و از راه حسّ بینایى، مفهوم این مجموعه مرکب وارد ذهن شما مى شود. پس از این که این مفهوم وارد ذهن شما شد، ذهن شروع به کار مى کند. به آن بگویید: شیشه تلویزیونى که در توست از آن جدا کن و در یک طرف خود نگهدار. مى بینید شیشه تلویزیون ذهنى از آن جدا شد و به یک طرف رفت. به او بگویید: آنچه پیچ و مهره و سیم در تلویزیون است از هم جدا کن و هر یک را جدا از دیگرى در خود جاى بده. مى بینید که قطعات مختلف تلویزیون در ذهن شما از هم جدا مى شود.
این عمل ذهن، یعنى جداسازى مفاهیم حسى، در مبحث شناخت شناسى «تجزیه» نامیده مى شود.
تجزیه مفاهیم هم، مانند ترکیب آنها، کار حس نیست. حس فقط مى تواند مفهوم تلویزیون را به ذهن منتقل کند، ولى نمى تواند پس از انتقال این مفهوم به ذهن، آن را تجزیه نماید.
آرى، خود شما مى توانید تلویزیون عینى را تجزیه کنید و اجزاى مختلف آن را از هم جدا نمایید و پس از این که تلویزیون را تجزیه کردید، حس مى تواند تصویر همان اجزاى جدا شده را عینا به ذهن منتقل کند، ولى در این صورت هم، دقیقا شما تلویزیون را تجزیه کرده اید و حس بینایى در تجزیه مفهوم تلویزیون، عملى انجام نداده است.
تجرید مفاهیم حسّى
یکى دیگر از وظایف عقل، تجرید مفاهیم حسى است. تجرید یعنى برهنه کردن. یکى از کارهایى که ذهن انجام مى دهد این است که مفاهیم حسى را مجرد و برهنه مى کند ؛ اما از چه چیز؟ و چگونه؟
ذهن مى تواند مفاهیم حسى را از خصوصیات برهنه کند. بدین ترتیب که هر چه را موجب تشخّص و تعین مفهوم حسى است، از آن جدا مى کند و با این عملِ جداسازى، از مفاهیم جزئى حسى، مفاهیم کلى عقلى تولید مى نماید.
براى این که چگونگى تجرید و برهنه سازى مفاهیم حسى از خصوصیات، کاملاً روشن شود، هم اکنون شما به ذهن خود دستور دهید که این عمل را به این ترتیب انجام دهد:
ابتدا شخصى را فرضا به نام حسن، در ذهن خود مجسم کنید. این حسن آقا که در ذهن شماست، یک مفهوم حسّى است ؛ یعنى شناختى است که از راه حسّ به ذهن شما منتقل شده است. حالا خصوصیات حسن آقا را از او بگیرید ؛ یعنى به ذهن خود بگویید که لباس هایش را درآور و او را از لباس مخصوص خود برهنه کن؛ پس از آن، خصوصیت شکل او را از او جدا کن؛ سپس رنگ او را از او بگیر؛ و بعد از آن، این خصوصیات را که پسرِ کیست یا پدر کیست، اسمش چیست، کى به دنیا آمده و کجا زندگى مى کند؛ و بالاخره حسن آقا را از هر خصوصیتى بجز انسان بودن، برهنه کن. پس از این که عمل تجرید به طور کامل انجام شد و حسن آقا از همه خصوصیات کاملاً لخت و برهنه شد، یک مفهوم کلى در ذهن باقى مى ماند و آن عبارت است از: «انسان».
انسان مفهومى کلى است؛ مفهومى است که هم بر حسن آقا تطبیق مى کند و هم بر حسین آقا و هم بر دیگران، و بالاخره بر همه انسان هاى گذشته و آینده.
این عمل، یعنى تجرید و برهنه سازىِ مفاهیم حسّى از خصوصیت ها، کارى است که تنها از عهده ذهن و عقل برمى آید. حس، فقط مى تواند حسن آقا را با تمام خصوصیت هایى که دارد، به ذهن منتقل کند، ولى جداسازى خصوصیات از مفهوم حسى و تولید مفهوم کلى، کار حس نیست، بلکه کار ذهن است.
تا این جا سه وظیفه از وظایف پنجگانه عقل را تشریح کردیم: اول ترکیب یعنى به هم پیوستن مفاهیم حسّى، دوم تجزیه یعنى جداسازى مفاهیم حسّى، و سوم تجرید یعنى برهنه سازى مفاهیم حسّى.
عقل دو وظیفه بسیار مهم دیگر هم دارد: یکى تعمیم، یعنى گسترش مفاهیم حسى؛دیگرى تعمیق یعنى عمق دادن و ژرف نمودن مفاهیم حسى و این وظیفه، مهمترین وظیفه عقل است. و چون این دو وظیفه را در مباحث آینده توضیح خواهیم داد، براى جلوگیرى از تکرار، تبیین این دو وظیفه را به بعد موکول مى کنیم.
در پایان این قسمت از مبحث منابع شناخت، توجه شما را به حدیثى دقیق و جالب در مورد وظایف عقل جلب مى نماییم.
هشام بن حکم یکى از شاگردان ممتاز امام صادق علیه السلام بود و در رشته اصول عقاید، تخصّصى داشت.
هشام نقل مى کند که یکى از مادّى گرایان معاصر حضرت صادق علیه السلام به نام ابو شاکر دیصانى، آمده بود و با امام بحث مى کرد. ضمن گفتگو، سخن به مسئله منابع شناخت رسید. ابو شاکر گفت: تنها دریچه شناخت، حس است و انسان، تنها از راه حس و روزنه هاى حواسّ پنجگانه مى تواند به صحراى پهناور هستى بنگرد؛ درست مانند شخصى که در صحرا در اتاقى محبوس است (اتاقى که در آغاز بحث مطرح کردیم که پنج روزنه و یک دریچه کوچک و یک درِ بزرگ دارد) و مى گوید: «از آن دریچه چیزى را نمى شود دید و از آن درب بزرگ هم نمى توان به صحرا نگریست؛ تنها راه مشاهده صحرا این پنج روزنه و یا سوراخ است».
ابو شاکر نیز در مورد شناخت صحراى بى نهایت هستى به همین گونه سخن مى گفت: او مدّعى بود این که الهیون مى گویند: «عقل یکى از منابع شناخت است و در کنار منبع حس قرار دارد و انسان از طریق این منبع مى تواند با یک سلسله از حقایق هستى که قابل ادراک با حس نیست آشنا شود»، دروغ است ؛ زیرا براى رؤیت و شناخت صحراى بیکران هستى فقط یک راه وجود دارد، و آن هم حس است. و اصولاً راهى به نام عقل و یا شاه راهى به نام قلب، براى مشاهده و شناخت این صحرا در انسان وجود ندارد.
امام صادق علیه السلام در پاسخ ابو شاکر سخن دقیق و جالبى فرمود که متن آن چنین است:
ذَکَرْتَ الحَواسَّ الخَمسَ وهِی لا تَنفَعُ شَیئاً بِغَیرِ دَلیلٍ کَما لا یقطَعُ الظُّلمَةُ بِغَیرِ مِصباحٍ. حواس پنج گانه را به عنوان تنها منبع شناخت ذکر کردى، در صورتى که این حواس بدون راهنمایى (عقل) هیچ نقشى در شناخت براى انسان نمى تواند داشته باشد، همان طور که تاریکى بدون چراغ برطرف نمى شود.
به زبان ساده تر، امام علیه السلام در این پاسخ ابو شاکر مى فرماید: این ادّعا که تنها راه شناخت، حس است و انسان فقط از روزنه هاى تنگ و بسیار محدود حواسّ پنجگانه مى تواند به هستى بنگرد، صحیح و منطقى نیست ؛ زیرا حتى شناختى که از راه حواس براى انسان حاصل مى شود، نیازمند به دلالت و راهنمایى عقل است، و به عبارت دیگر بدون این راهنمایى، حتى شناخت هاى حسى هم امکان پذیر نیست. این همان نکته اى است که قبلاً به آن اشاره شد که دریچه هاى شناخت در وجود انسان، مرتبط با هم عمل مى کنند، نه جدا و مستقل از یکدیگر.
امام براى توضیح این معنى که حس بدون ارتباط با عقل، و شناخت هاى عقلى بدون شناخت هاى حسى امکان پذیر نیست، مثال بسیار مناسبى مى آورند. مى فرمایند: همان طور که تاریکى بدون چراغ برطرف نمى شود، حس هم بدون عقل نمى تواند نقشى در شناخت داشته باشد.
براى این که انسان در تاریکى بتواند چیزى را ببیند و بشناسد، به دو چیز نیاز دارد: یکى چشم و دیگرى نور. اگر چشم باشد و چراغ نباشد، یا چراغ باشد و چشم نباشد، دیدن ممکن نیست.
این حدیث مى گوید: همان طور که چشم بدون چراغ نقشى در شناخت نمى تواند ایفا کند، حس بدون عقل نیز نقشى در شناخت ندارد. نور عقل باید به چشم حس کمک کند تا بتواند ببیند.
چگونگى کمک رسانى عقل به حس در مباحث آینده ضمن پاسخ به نظریه مادّیگرایان تشریح خواهد شد.
منبع قلب
سومین منبع شناخت در وجود انسان قلب است. قلب، دروازه اى است که انسان از طریق آن به نحو گسترده تر و عمیق تر از فضاى حسّى و عقلى با جهان هستى آشنا مى شود.
مسائلى که در بررسى و آشنایى با این منبع لازم است مورد بحث قرار گیرد، عبارت است از: تعریف قلب، تبیین شناخت هاى قلبى و تفاوت میان شناخت هاى قلبى و عقلى.
تعریف قلب
واژه «قلب» که در فارسى به «دل» ترجمه مى شود، سه معنا دارد، و بنا بر این به سه گونه مى توان آن را تعریف و تفسیر کرد.
معناى اول «قلب»، عبارت از «تلمبه خانه خون» است. بر اساس این معنا، اگر بخواهیم قلب را تعریف کنیم، باید بگوییم: قلب، عبارت از عضوى صنوبرى شکل است که در سمت چپ قفسه سینه قرار دارد و وظیفه آن رساندن خون به تمام بدن است.
معناى دوم «قلب»، عبارت از «عقل» است ؛ یعنى مرکز اندیشه که به عنوان دومین منبع شناخت، مورد بحث و بررسى قرار گرفت.
امام کاظم علیه السلام، ضمن نصایحى به یکى از شاگردان خود به نام هشام بن حکم مى فرماید:
یا هِشامُ، إنَّ اللّهَ تَعالى یقُولُ فى کِتابِهِ: «إِنَّ فِى ذَ لِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ» . اى هشام ! خداوند متعال در کتاب خود مى فرماید: «به راستى که در آنچه مطرح شد، یادآورى است براى کسى که داراى قلب باشد.
سپس امام توضیح مى دهند که منظور از قلب در آیه کریمه، عقل است. یعنى کسى که اندیشه و عقل داشته باشد و بتواند درباره آنچه خداوند متعال فرموده است بیندیشد، قطعا متنبه و متذکّر مى شود و از راه خطایى که رفته است، باز مى گردد.
معناى سوم قلب عبارت از مرکز شناخت ها و آگاهى هایى است که نه حسى است و نه عقلى، بلکه از عمق وجود انسان به طور ناخود آگاه مى جوشد.
انسان علاوه بر شناخت هاى حسّى که از راه حواس پنجگانه براى او حاصل مى شود، و شناخت هاى عقلى که از راه اندیشه و فکر به وجود مى آید، یک سلسله شناخت هایى را در وجود خود مى یابد که این شناخت ها نه حسّى است و نه عقلى؛ به این معنا که نه منبع حس مى تواند این شناخت ها را تولید کند و نه منبع عقل، مانند: علاقه به فرزند، رحم و عطوفت، بى رحمى و قساوت، و...
هر انسانِ بالغ و سالمى در وجود خود به فرزند احساس علاقه مى کند. آیا این احساس از راه چشم و یا گوش و یا قوه لامسه و ذائقه و شامه به او منتقل شده؟ یا از راه عقل و اندیشه به این احساس رسیده است؟
پاسخ قطعا منفى است. مِهر و عشق، چیزى نیست که بتوان آن را به وسیله حواسّ پنجگانه شناخت و یا از راه اندیشه و تدبّر به آن رسید ؛ بلکه نوعى تجربه درونى است که جز شخص علاقه مند و عاشق، کسى نمى داند که عشق چیست.
وقتى انسان منظره جان خراشى را مى بیند، چشم او نمى سوزد، و نیز هیچ یک از حواس پنجگانه او احساس سوزش نمى کند، مغز و عقل و اندیشه او هم نمى سوزد ؛ ولى احساس مى کند که دلش مى سوزد.
وقتى انسان از کسى متنفّر است، حواس پنجگانه او احساس تنفّر نمى کند، عقلش هم احساس تنفّر نمى کند ؛ بلکه دلش احساس تنفّر مى نماید.
جایگاه مهر و محبت، جایگاه کینه و نفرت، جایگاه رحم و شفقت، و به طور کلّى، مرکز همه شناخت هاى غیر حسّى و کلیه عواطف و احساسات درونى، «قلب» و یا دل آدمى است.
معناى قلب در مبحث شناخت
بنابر آنچه ذکر شد، کلمه «قلب» سه معنا دارد که در هر سه معنا نیز به کار مى رود.
معناى اول: تلمبه خانه خون؛ معناى دوم: مرکز تفکر و تدبّر ؛ و معناى سوم: مرکز شناخت هاى غیر حسّى و غیر عقلى.
در مبحث شناخت، هر جا که «قلب» به عنوان یکى از منابع شناخت در کنار «عقل» و «حس» مطرح مى شود، مقصود، معناى سوم (یعنى مرکز شناخت هاى غیر حسّى و غیر عقلى) است.
ولى نکته اى که در این جا باید به آن توجه داشت، این است که در قرآن کریم، کلمه «قلب» معمولاً در مورد منبع دوم شناخت (یعنى عقل)، به کار رفته است که در این باره بعدا بیشتر توضیح خواهیم داد.
فرق شناخت هاى عقلى و قلبى
تا این جا معناى قلب و مقصود از شناخت هاى قلبى مشخّص شد. اکنون باید دید که فرق میان شناخت هاى عقلى و قلبى چیست ؟
با قدرى تأمّل معلوم مى شود که شناخت هاى عقلى و شناخت هاى قلبى، با یکدیگر دو تفاوت دارند: یکى تفاوت در مرکز رابطه و دیگرى تفاوت در نحوه شناخت.
الف ـ تفاوت در مرکز رابطه
نخستین تفاوت میان شناخت هاى عقلى و شناخت هاى قلبى، تفاوت در مرکز رابطه است. به این معنى که شناخت هاى عقلى نوعى رابطه با مغز دارد، و شناخت هاى قلبى نوعى رابطه با قلب به معناى اول (یعنى تلمبه خانه خون).
در این مورد، از امام صادق علیه السلام، نقل شده است که فرمود:
مَوضِعُ العَقلِ الدِّماغُ، و القَسْوَةُ و الرِّقَّةُ فِى القَلبِ. جایگاه عقل مغز است، و قساوت و رقّت در دل جاى دارند.
همان طور که در این روایت آمده است، میان شناخت هاى عقلى و مغز و همچنین میان شناخت هاى قلبى و قلب (به معناى تلمبه خانه خون)، رابطه ویژه اى وجود دارد، و این رابطه را هر کس در وجود خود احساس مى کند.
البته نمى خواهیم بگوییم که مغز، منبع شناخت هاى عقلى است و تلمبه خانه خون هم منبع شناخت هاى قلبى. آنچه ما درباره فرق میان شناخت عقلى و قلبى مى گوییم (و هر کس هم مى تواند مدّعاى ما را در خود آزمایش کند)، این است که شناخت هاى عقلى با مغز، و شناخت هاى قلبى نیز با قلب، ارتباط دارند.
شما وقتى منظره زیبایى را مى بینید و یا خبر خوشى را مى شنوید، نمى گویید چشمم یا گوشم شاد شد. نمى گویید مغزم شاد شد. نمى گویید عقلم شاد شد؛ واقعا هم در چشم و یا گوش و یا مغز احساس شادى نمى کنید؛ بلکه مى گویید دلم شاد شد، و واقعا هم دل در این موارد، حالت خاصّى ـ که شادى نام دارد ـ پیدا مى کند. اگر هم بگویید چشمم روشن شد، اشاره به همین شادى قلب است، و گرنه چشم شما احساس نور بیشترى نمى کند.
به عکس، وقتى که منظره جانخراشى را مى بینید و یا خبر ناگوارى را مى شنوید، نمى گویید چشمم سوخت یا گوشم آتش گرفت و یا مغزم سوخت؛ واقعا هم در چشم یا گوش و یا مغز خود احساس سوزش نمى کنید؛ بلکه مى گویید دلم سوخت و واقعا هم در دل، احساس سوزش مى کنید که بالا رفتن ضربان قلب و فشارخون و ابتلا به دردها و بیمارى هاى قلبى در چنین مواردى، از نشانه هاى این امر است.
عاشق، در دل، احساس عشق و علاقه به معشوق مى کند، نه در چشم و گوش و مغز. کسى هم که نسبت به دیگرى کینه و نفرت دارد، در دل، احساس کینه و نفرت مى کند، نه در حواسّ پنجگانه و عقل خود.
همچنین وقتى شما مى خواهید چیزى را به یاد بیاورید، یا مسئله مشکلى را حل کنید، مى گویید: «به مغزم فشار مى آورم ؛ شاید یادم بیاید» یا «به مغزم فشار مى آورم ؛ بلکه بتوانم مسئله را حل کنم». و احیانا ناخود آگاه در این موارد دست به پیشانى و یا سر خود مى زنید. همچنین وقتى یادتان آمد و یا مسئله حل شد، نمى گویید: «به قلبم فشار آوردم تا یادم آمد، یا مسئله را حل کردم»، بلکه مى گویید: «به مغزم یا سرم فشار آوردم» و به همین دلیل است که پس از آن به سردرد یا خستگى مغز دچار مى گردید.
بنا بر این، تردیدى نیست که نوعى رابطه میان مغز و شناخت هاى عقلى، و قلب و شناخت هاى قلبى وجود دارد. ولى همان طور که اشاره شد، این رابطه چنان نیست که مغز و یا تلمبه خانه خون، منبع و تولید کننده شناخت هاى عقلى و یا قلبى باشد، بلکه چیزى که نهایتا در تبیین این رابطه مى توان گفت این است که مغز و یا قلب جایگاه شناخت هاى عقلى و قلبى است ؛ همان طور که در روایتى که از امام صادق علیه السلام نقل کردیم، مغز به عنوان جایگاه عقل و قلب به عنوان جایگاه عطوفت و قساوت، ذکر شده اند.
تعبیر «جایگاه شناخت» از مغز و قلب، تعبیر دقیق و درستى است، ولى نکته اى که در این زمینه باید به آن توجه داشت، این است که جایگاه یک چیز و تولید کننده آن همیشه یکى نیست؛ ممکن است مکانى جایگاه چیزى باشد ولى تولید کننده آن نباشد، مثل پمپ بنزین که جایگاه بنزین است، ولى تولید کننده آن نیست. در مسئله مورد بحث هم مغز و قلب جایگاه شناخت هاى عقلى و قلبى هستند، ولى تولید کننده آن ها نیستند. امید است که در مبحث «معاد» درباره تولید کننده اصلى شناخت هاى عقلى و قلبى یعنى «روح» بتوانیم به طور مشروح بحث نماییم.
ب ـ تفاوت در نحوه شناخت
دومین فرق شناخت هاى عقلى و قلبى، تفاوت در نوع شناخت است.
شناخت هاى عقلى مساوى است با علم و دانستن، و شناخت هاى قلبى مساوى است با وجدان کردن و یافتن.
بنا بر این، نحوه شناخت در شناخت هاى عقلى و قلبى تفاوت مى کند. یک وقت انسان چیزى را مى داند و یک وقت چیزى را وجدان مى کند و در خود مى یابد. شما هم اکنون مى توانید تفاوت میان شناخت هاى عقلى و قلبى را در خود آزمایش کنید.
تصمیم بگیرید از جا برخیزید و به پشت بام خانه بروید. به محض این که این تصمیم براى شما حاصل شد، عقل مى گوید براى رفتن به پشت بام باید از پله هاى ساختمان و یا نردبان بالا رفت. این شناخت، شناخت عقلى است.
در همین جا توجهى به قلب خود کنید. آیا در آن محبت و علاقه به فرزند مى یابید یا خیر؟ بدون تردید فرزند داشته باشید یا نه، علاقه به فرزند و بقاى نسل را در دل خود مى یابید. این شناخت، شناخت قلبى است.
در مورد اول نیاز به نردبان را براى رفتن به پشت بام مى دانید، ولى در مورد دوم، نیاز به فرزند را در وجود خود مى یابید. از این رو ادراک اول علم و دانستن است و ادراک دوم وجدان و یافتن.
تا این جا منابع شناخت در وجود انسان مورد بحث و بررسى قرار گرفت و اثبات شد که در انسان سه منبع و مرکز براى شناخت وجود دارد و تمام علوم و معارف انسان به یکى از این منابع منتهى مى شود. در فصل دوم مى خواهیم نظر اسلام را درباره این منابع مطرح نماییم.
خلاصه
در وجود انسان سه وسیله براى شناخت وجود دارد که بازگشت آگاهى هاى انسان به یکى از آنهاست. این منابع عبارت است از: حس، عقل و قلب.
نخستین ابزار شناخت در انسان حواس پنجگانه است. هر یک از حواس، شناخت ویژه اى به انسان مى دهد که با فقدان آن حسّ، آن شناخت امکان پذیر نیست.
دومین ابزار شناخت در انسان عقل است. عقل عبارت از مرکز شعور و ادراکى است که وظیفه آن ترکیب، تجرید، انتزاع، تعمیم و تعمیق مفاهیمى است که از طریق حواس به آن منتقل مى شود.
حس و عقل، تنها در ارتباط با یکدیگر قادر به انجام وظیفه خود هستند و هیچ یک بدون دیگرى نمى تواند نقش خود را در تولید شناخت ایفا نماید.
سومین ابزار شناخت در انسان قلب است. کلمه قلب در سه معنا به کار مى رود:
۱. تلمبه خانه خون؛ ۲. مرکز فکر و اندیشه؛ ۳. مرکز شناخت هاى غیر حسى و غیر عقلى.
ولى در مباحث شناخت شناسى، هر جا که قلب در کنار عقل مطرح شود، مقصود معناى سوم است.
شناخت هاى عقلى و قلبى دو تفاوت دارند: یکى در مرکز رابطه و دیگر در نحوه شناخت. مرکز شناخت هاى عقلى، مغز است و مرکز شناخت هاى قلبى، قلب (به معناى اوّل).
شناخت عقلى، علم و دانستن است و شناخت قلبى، وجدان کردن و یافتن.
منبع : مبانی شناخت آیت الله ری شهری