محمّدحسین صفای فریدنی، معروف به صفای اصفهانی، در سال ۱۲۶۹ ق، در فریدن اصفهان، متولّد شد. وی تحصیلات ابتدایی را در فریدن و اصفهان، فرا گرفت و سپس به تهران رفت و تا سال ۱۳۰۹ در تحصیل علومی چون حکمت، کلام و فقه به تحصیل مشغول شد و سپس به عرفان و تصوّف گرایید و به مشهد، مهاجرت کرد.

 

می توان او را از تواناترین شاعران قرن چهاردهم هجری به شمار آورد. وی هیچ گاه تن به ازدواج نداد و همواره در عزلت به زندگی می پرداخت.

حکیم صفای اصفهانی، در سال ۱۳۲۲ قمری، بدرود حیات گفت و جنازه او را در مدرسه ملّا تاج، واقع در پشت ایوان عبّاسی به خاک سپردند.(1)

سروده ای از او در مدح حضرت مهدی(ع):

از شاخ سرو، مرغ سحرخیز، زد صفیر
برخیز من غلام تو  ای ترک بی نظیر

سلطان سرخْ گل، زده زنگارگون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر

با گونه چو لاله، بیاور شراب پیر

در پای گل که عالم فرتوت شد جوان

 

شد روزگار، تازه و خردادماه شد
گیتی به دیده دی و بهمن، سیاه شد

بر گاه سبزه، خسرو گل، پادشاه شد
در پای گل زدن می  چون لاله گاه شد

ای ماه ارغوان من از رنج، کاه شد

این کاه را به لاله توان کرد ارغوان

 

قدّ تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکینْ کُلاله است

عقل از کُلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات  ای خرد ساله است

خطّت نرُسته نوبت خطّ پیاله است

می ده ز خطّ جور که باشد خطِ امان

 

از کاخ، سر پس از مه اردی بهشت زن
خرداد شد، تو خیمه بر اطراف کشت زن

زآب فسرده نار، کف زرد هشت زن
بردار خشت خُم، سرِ گردون به خشت زن

آن خاک خشک بر سرِ آن پیر زشت زن

ای خوب تر به گونه ز خورشید آسمان

 

زلف تو مشک ناب فرو هِشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند

تا شد لوای عشق تو از بام دل، بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کَنْد

ای طُرّه تو فتنه دل های دردمند

ای گونه تو آفت جان های ناتوان

 

دست صبا به طُرّه شمشاد، شانه زد
قُمری به شاخ سرو ز وحدت، ترانه زد

بر گل، هزاردستان، چنگ و چغانه زد
باید دمِ سپیده، شراب شبانه زد

بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد

دل را به ناوک مژه و ابروی چون کمان

 

نخلی که دست صانع کل، کشت داد بر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کانِ زر

شد پست پیش سرو چمن، سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل به سر

از شاخ ریخت بر سرِ گل، گنج ناموَر

از خاک رُست از فرِ گل، گنج شایگان

 

در زیر ظلّ رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار

نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار

در جام گوهری زُخرُف ریز آب نار

چون آتش تَر، ای لب لعلت چو ناردان

 

هدهد، فراخت رایت، زُخرُفْ نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت، علی الرؤوس

گل را هزاردستان زد بر به پای بوس
رویی مراست بی تو به کردار سَندروس

ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس

افکن به ساغر از دل بَط، خون ماکیان

 

ساقی بیا که چون بَط آهنگ شط کنیم
در شطّ می، شنا چو شتابنده بط کنیم

ادارک سرّ جام جم از هفت خط کنیم
از نای بَط، شهود دم باربط کنیم

جان را رهین خون گران بار بَط کنیم

در پیشگاه میکده صاحب الزمان

 

ختم ولایت نبوی، پادشاه عصر
ذاتی که سرّ سرّ نبوّت بدوست حصر

آن شاه، کِش به بام الوهیت است قصر
باب اُمَم، امام مسلّم، خدای نصر

موجود بی بدایت و بی انتها و حصر

مولود در مکان پدر، پیر لا مکان

 

طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سرّی که مُلک را به مَلک داد ارتباط

کویش بهشت و ره گذر کوی او صراط
ساری است همچو نقطه توحید از نقاط

در صورت سلیمان، در کسوت بساط

در عقل و نفس و طبع و هیولا و جسم و جان

 

مشکات سرّ اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح

در کیش اوست پیش اُمَم، دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح

روحی که جلوه کرد در او صورت مسیح

آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان

 

ختم ولایت، آیت کل، خسرو وجود
سلطان چار حضرت، از غیب و از شهود

آن جلوه کِش برند به دِیر و حرم، سجود
آن شاه کز جبلّت او جلوه کرد جود

قوسین را نزول نمود آن شه و صعود

از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان

 

خورشید آسمان ولایت، کجا و ظِل؟
خیر البشر کجا و بشر؟ دل کجا و گِل؟

روح اللّٰه آیتی است ز انسان معتدل
عیسی، لطیفه ای است از آن لطف متّصل

ای فتنه مشاهده، دلبر کجا و دل؟

مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان؟

 

مهدی، ظهور جمع جمیعِ حقایق است
بر بدو و ختم، قادر و قیوم و فائق است

اسما، شقیق و مهدی باغ شقایق است
هست این حدیقه ای که محیط حدایق است

عیسی دقیقه ای است که از آن دقایق است

مهدی است مظهر کل در محضر عیان

 

ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ای تو و دل، خانه خداست

یک کشور و دو سلطان، در عهده خطاست
حق را دویی نگنجد، این، مسلک صفاست

توحید سرّ خاص سلاطین اولیاست

یک پادشاست بر همه عالم، خدایگان.


1- ر.ک: دیوان اشعار حکیم صفای اصفهانی، مقدّمه.